شهرستان سرباز

مرجع وبلاگ های شهرستان سرباز
جمعه, ۲۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ق.ظ

دلت را چند می فروشی؟؟

به گزارش وبلاگ مرجع شهرستان سرباز مورّخین در کتاب های مختلفی آورده اند: مردی از نواده های عمر بن خطاب، در مدینه با امام کاظم (علیه السلام) دشمنی می کرد و هر وقت به ایشان می رسید، با کمال گستاخی به علی (علیه السلام) و خاندان رسالت ناسزا می گفت، و بدزبانی می کرد.



http://bayanbox.ir/view/9003854601794647372/n00021313-b.jpg



روزی بعضی از یاران، به آن حضرت، عرض کردند: به ما اجازه بده تا این مرد تبهکار و بدزبان را بکشیم. 

امام کاظم (علیه السلام) فرمود: نه، هرگز چنین اجازه ای نمی دهم، مبادا دست به این کار بزنید، این فکر را از سرتان بیرون نمائید. تا اینکه از آنها پرسید: آن مرد (نوه عمر) اکنون کجاست؟ 

گفتند: در مزرعه ای در اطراف مدینه به کشاورزی اشتغال دارد. 

امام کاظم (علیه السلام) سوار بر الاغ خود شد و به همان مزرعه رفت و در همان حال وارد به کشت و زرع او شد. 

مرد فریاد زد: کشت و زرع ما را پامال نکن. 

حضرت همچنان سواره پیش رفت، تا اینکه به آن مرد رسید و خسته نباشید به او گفت: و با روی شاد و خندان با او ملاقات نمود و احوال او را پرسید، و فرمود: چه مبلغ خرج این کشت و زرع کرده ای؟ 

او گفت: صد دینار. 

امام کاظم فرمودن چقدر امید داری که از آن بدست آوری؟ 

او گفت: علم غیب ندارم. 

حضرت فرمود: من می گویم چقدر امید و آرزوی داری که عایدت گردد. 

گفت: امیداورم ٢٠٠ دینار به من رسد. 

امام کاظم کیسه ای درآورد که محتوی ٣٠٠ دینار بود و فرمود: این را بگیر و کشت و زرع تو نیز به همین حال برای تو باشد و خدا آنچه را که امید داری به تو برساند. 

آن مرد آنچنان تحت تأثیر بزرگواری امام گردید که همانجا به عذرخواهی پرداخت، و عاجزانه تقاضا کرد که تقصیر و بدزبانی او را عفو کند. 

امام کاظم (ع) در حالی که لبخند بر لب داشت، بازگشت. 

مدتی از این جریان گذشت تا روزی امام کاظم به مسجد آمد، از قضا آن مرد نیز در مسجد بود و با دیدن امام برخاست و با کمال خوشرویی به امام نگاه کرد و گفت: اللهُ اَعلمُ حَیثُ یَجعلَ رِسالَتَه،خدا آگاه تر است که رسالتش را در وجود چه کسی قرار دهد. 

دوستان آن حضرت، وقتی که دیدند آن مرد کاملا عوض شده، نزد او آمدند و علتش را پرسیدند که چه شده این گونه تغییر جهت داده ای، قبلا بدزبانی می کردی، ولی اکنون امام (علیه السلام) را می ستایی؟ 

او گفت: همین است که اکنون گفتم، آنگاه برای امام (علیه السلام) دعا کرد و سؤالاتی ازامام (علیه السلام) پرسید و پاسخش را شنید. 

امام (علیه السلام) برخاست و به خانه خود بازگشت، هنگام بازگشت به آن کسانی که اجازه کشتن آن مرد را می طلبیدند فرمودند: این همان شخص ‍ است، کدامیک از این دو راه بهتر بود، آنچه شما می خواستید یا آنچه من انجام دادم؟ من با مقداری پول که کارش را سامان دهد، اوضاعش سامان دادم، و از شر او آسوده شدم. 

 

منابع: اعلام الوری، ص ٢٩٦/ اعیان الشّیعه، ج ٢�



نوشته شده توسط HABIB .P
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

شهرستان سرباز

مرجع وبلاگ های شهرستان سرباز

آخرین نظرات

دلت را چند می فروشی؟؟

جمعه, ۲۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ق.ظ

به گزارش وبلاگ مرجع شهرستان سرباز مورّخین در کتاب های مختلفی آورده اند: مردی از نواده های عمر بن خطاب، در مدینه با امام کاظم (علیه السلام) دشمنی می کرد و هر وقت به ایشان می رسید، با کمال گستاخی به علی (علیه السلام) و خاندان رسالت ناسزا می گفت، و بدزبانی می کرد.



http://bayanbox.ir/view/9003854601794647372/n00021313-b.jpg



روزی بعضی از یاران، به آن حضرت، عرض کردند: به ما اجازه بده تا این مرد تبهکار و بدزبان را بکشیم. 

امام کاظم (علیه السلام) فرمود: نه، هرگز چنین اجازه ای نمی دهم، مبادا دست به این کار بزنید، این فکر را از سرتان بیرون نمائید. تا اینکه از آنها پرسید: آن مرد (نوه عمر) اکنون کجاست؟ 

گفتند: در مزرعه ای در اطراف مدینه به کشاورزی اشتغال دارد. 

امام کاظم (علیه السلام) سوار بر الاغ خود شد و به همان مزرعه رفت و در همان حال وارد به کشت و زرع او شد. 

مرد فریاد زد: کشت و زرع ما را پامال نکن. 

حضرت همچنان سواره پیش رفت، تا اینکه به آن مرد رسید و خسته نباشید به او گفت: و با روی شاد و خندان با او ملاقات نمود و احوال او را پرسید، و فرمود: چه مبلغ خرج این کشت و زرع کرده ای؟ 

او گفت: صد دینار. 

امام کاظم فرمودن چقدر امید داری که از آن بدست آوری؟ 

او گفت: علم غیب ندارم. 

حضرت فرمود: من می گویم چقدر امید و آرزوی داری که عایدت گردد. 

گفت: امیداورم ٢٠٠ دینار به من رسد. 

امام کاظم کیسه ای درآورد که محتوی ٣٠٠ دینار بود و فرمود: این را بگیر و کشت و زرع تو نیز به همین حال برای تو باشد و خدا آنچه را که امید داری به تو برساند. 

آن مرد آنچنان تحت تأثیر بزرگواری امام گردید که همانجا به عذرخواهی پرداخت، و عاجزانه تقاضا کرد که تقصیر و بدزبانی او را عفو کند. 

امام کاظم (ع) در حالی که لبخند بر لب داشت، بازگشت. 

مدتی از این جریان گذشت تا روزی امام کاظم به مسجد آمد، از قضا آن مرد نیز در مسجد بود و با دیدن امام برخاست و با کمال خوشرویی به امام نگاه کرد و گفت: اللهُ اَعلمُ حَیثُ یَجعلَ رِسالَتَه،خدا آگاه تر است که رسالتش را در وجود چه کسی قرار دهد. 

دوستان آن حضرت، وقتی که دیدند آن مرد کاملا عوض شده، نزد او آمدند و علتش را پرسیدند که چه شده این گونه تغییر جهت داده ای، قبلا بدزبانی می کردی، ولی اکنون امام (علیه السلام) را می ستایی؟ 

او گفت: همین است که اکنون گفتم، آنگاه برای امام (علیه السلام) دعا کرد و سؤالاتی ازامام (علیه السلام) پرسید و پاسخش را شنید. 

امام (علیه السلام) برخاست و به خانه خود بازگشت، هنگام بازگشت به آن کسانی که اجازه کشتن آن مرد را می طلبیدند فرمودند: این همان شخص ‍ است، کدامیک از این دو راه بهتر بود، آنچه شما می خواستید یا آنچه من انجام دادم؟ من با مقداری پول که کارش را سامان دهد، اوضاعش سامان دادم، و از شر او آسوده شدم. 

 

منابع: اعلام الوری، ص ٢٩٦/ اعیان الشّیعه، ج ٢�

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۲۷
HABIB .P

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">